جملاتی از کتاب جنگ چهره زنانه ندارد اثر الکسیویچ
دنیای جنگ بیشازپیش روی غیرمنتظرهی خود را به من نشان میدهد. پیش از این از خودم چنین سوالهایی نمیکردم؛ مثلا، چطور ممکن است که انسان سالها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابد، شنل بپوشد و چکمه به پا کند، و بالاخره، نخندد و نرقصد. لباسهای زنانهی زیبا و تابستانه به تن نکند. کفشهای زیبای زنانه نپوشد و گلها را فراموش کند… آنها همهشان هجده نوزدهساله بودند! عادت کردم فکر کنم که جنگ جای زنها نیست. زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریبا ممنوع است. اما اشتباه میکردم… خیلی زود، در همان دیدارهای اولم با آنها متوجه شدم که زنها از هرچه سخن بگویند، حتا از مرگ، همواره زیبایی را بهخاطر میآورند، زیبایی بخش غیرقابلانهدام وجودشان بود.