در شهری، تاجری با دو پسر بزرگ خود، در امر تجارت به بیانصافی و بیمروتی مشهور بودند. پسر کوچکتر شریف و با انصاف بود و نقشههای عوامفریبانة پدر و برادرانش را برای مردم بازگو میکرد، به همین دلیل پدر و برادرانش که او را مانع ثروتاندوزی خود میدیدند، در صدد کشتن او برآمدند. آنها او را کتک زده و دست و پا بسته در یک کوهستان رها کردند تا طعمة حیوانات درنده شود. جوان، در کوهستان توسط یکی از ماموران حاکم که در حال عبور از آنجا بود، نجات یافت و برای دفاع از خود شمشیر مامور حاکم را گرفت و به راه افتاد. او به چشمه رسید و در آنجا دختر زیبای پادشاه را دید که توسط جادوگر بیرحمی طلسم شده بود، جوان جادوگر را نابود کرد و به همراه دختر غاری را یافت که پر از جواهرات، سنگها و اشیاء قیمتی بود. او به همراه دختر به شهر رفت و دختر را به پادشاه سپرد، اما چون آن دو عاشق هم شده بودند، پادشاه آنها را به عقد هم درآورد. آنها با فروش جواهراتشان تا پایان زندگی، به خوبی و خوشی زندگی کردند. در حالی که پدر و دو برادرانش از شنیدن و دیدن حال روز آنها مدام در آتش حرس و حسد میسوختند، چون او با درستی و راستی چنان پیشرفتی کرده بود که آنها با آن همه نیرنگ و حیله و نادرستی حسرتش را میخوردند. در این کتاب داستانهای دیگری با عنوانهای باد و جوانک فقیر، مرد مفتخوار و بازرگان حقهباز، شاهزادة دلیر و دیو بدذات، جزیره، دیوان یکچشم وزیر شیطانصفت، دختر وفادار، هفت دختر پادشاه و اژدها برای کودکان به نگارش درآمده است.