فرانسیس مکاسبر” و همسرش “مارگارت”، تصمیم گرفتهاند برای گذراندن چند روزی از زندگی خویش و همچنین شکار حیوانات وحشی به آفریقا بروند. آنها مهمان شخصی به نام “ویلسون” هستند که شکارچی منطقه بوده و قرار است به مکاسبر در شکار کمک کند. در اولین رویارویی مکاسبر با شیر، وی از ترس جان، پشت به شکار کرده و میگریزد. این عمل وی، از چشم مارگارت دور نمانده و اکنون زن قصد دارد با کلام و کردار، این ترس را در همه حال به وی یادآوری کرده و او را بیازارد. مکاسبر که احساس میکند رابطهای بین همسرش با ویلسون در جریان است، از مرد شکارچی احساس نفرت کرده و سعی در اثبات شجاعتش دارد. آنها بار دیگر راهی شکار میشوند و مکاسبر با کمک ویلسون، شیری را شکار کرده و این بار قصد شکار بوفالو میکند. اما تیرهایی که بر بدن حیوان مینشیند کارساز نشده و بوفالو، در فرصتی به سوی مکاسبر حمله میکند. مارگارت که همسر خویش را در خطر میبیند، تفنگی برداشته و به سوی حیوان شلیک میکند، اما به اشتباه جمجمۀ شوهرش را هدف قرار میدهد. مکاسبر میمیرد و مارگارت در حالتی وحشتزده بر سر جسد بیجان وی به زاری میپردازد. کتاب پیش رو علاوه بر داستان زندگی شاد و کوتاه فرانسیس مکاسبر، دربردارندۀ داستانی دیگر با عنوان پایتخت جهان نیز است